اکنون که آدمی از بام هفت گنبد گردون گذشته است
گردونه ی زمین را
از اوج بنگریم
بر فراز کوه دماوند |
از اوج بنگریم
ذرات دل به دشمنی و کینه داده را
وز جان و دل به جان و دل هم فتاده را
از اوج بنگریم و ببینیم
در این فضای لایتناهی
از ذره کمترانیم
غرق هزارگونه تباهی،
از اوج بنگریم و ببینیم
آخر چرا به سینه ی انسان
دیگری شمشیر میزنیم
ما ذره های پوچ
در گیر و دار هیچ
در روی کوره راه سیاهی که انتهاش
گودال نیستی ست
آخر چگونه تشنه به خون برادریم؟
از اوج بنگریم
انبوه کشتگان را
خیل گرسنگان را
انباشته به کشتی بی لنگر زمین
سوی کدام ساحل تا کهکشان دور
سوغات میبریم،
آیا رهایی بشریت را
در چار سوی گیتی
در کائنات،
یک دل امیدوار نیست؟
آیا درخت خشک محبت را
یک برگ سبز در همه ی شاخسار نیست؟
دستی برآوریم
باشد کزین گذرگه انبوه بگذریم
روزی که آدمی
خورشید دوستی را
در قلب خویش یافت
راه رهایی از دل این شام تار هست
و آنجا که مهربانی لبخند می زند
در یک جوانه نیز،شکوه بهار است!
فریدون مشیری