۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

The Seventh Seal


Antonius Block: I want knowledge! Not faith, not assumptions, but knowledge. I want God to stretch out His hand, uncover His face and speak to me.
Death: But He remains silent.
Antonius Block: I call out to Him in the darkness. But it's as if no one was there.
Death: Perhaps there isn't anyone.
Antonius Block: Then life is a preposterous horror. No man can live faced with Death, knowing everything's nothingness.
Death: Most people think neither of death nor nothingness.
Antonius Block: But one day you stand at the edge of life and face darkness.
Death: That day.
Antonius Block: I understand what you mean.


پ.ن - به سان یک زلزله چند ده ریشتری وجود ما را منهدم کرد و وادارمان کرد از نو شروع کنیم به ساختن درون ! خداوند برگمان را رحمت کند !




۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

گزارش یک رویا


« جوانان امروزی را که می بینم غصه ام می گیرد » حاتمی کیایی که با دیده بان و مهاجرش جنگ را برای ما معنا کرد و با روبان قرمز و آژانس شیشه ای اش از احوالات گذشت جنگ برای ما گفت ؛ پیش آمد و رسید به نقطه ای که امروز است! دغدغه های او امروز دیگر چیزی فراتر از جنگ و دشمن و دفاع است.حاتمی کیا که با «دعوت» افکار و روحیات درونی اش را در مورد مشکلات جوانان به صحنه آورد ، بار دیگر و در قدمی نو با فیلم گزارش یک جشن به معنای کلمه فقط از جوان می گوید و حرفهایش. آری ! در این مقطع باید از شرافت و حیثیت جوانان دفاع کرد و برای حمایت از آنان جنگید . گزارش یک جشن را شاید بتوان شجاعانه ترین اثر سینمایی ای نامید که از دغدغه های جوانان می گوید. فیلم روایتی است ساده از شکل گیری فضایی که در آن جوانان در جستجوی راهی برای حل معضلات خود هستند و با ورودی افرادی به این فضا اتفاقاتی رخ می دهد. حاتمی کیا در قدمی رو به جلو فاصله اش را با مردم به کمترین حد ممکن رسانده است و قصد کرده است که از نزدیک از درونیات و دغدغه های آنان به خصوص قشر کم سن و سالش بگوید.

قصدی بر تحلیل یا تفسیر از فیلم جدید حاتمی کیا ندارم و صرفاً به نکاتی می پردازم که در هنگام اکران می تواند نگاه شما را متمرکز کند و از پیچیدگی های نمادینی که بعضاً با دیدن دوباره فیلم هم قابل حل نیستند جلوگیری به عمل آورند :
حاتمی کیا آنقدر در اجرای ایده اش ذوق و شور به خرج داده است که به کلی از یاد برده است که این فیلم قرار است روی پرده برود. گزارش یک جشن از مشکلات بسیاری رنج می برد که لذت تماشا را از آن گرفته است. فیلم را می توان از سویی نمادین ترین اثر حاتمی کیا نامید . همه چیز در گزارش یک جشن نماینده یک عنصر است. از لادن تا سرهنگ که هر کدام یک قشر را بازمی نمایانند و حتی حرکات و مکان های فیلم هم از برای یک مفهوم شکل گرفته اند.
بیننده آنقدر در پیچ و خم و نمادهای فیلم حیران و سرگردان می شود که از قصه اصلی که آن هم اصلاً معلوم نیست باید به چه سرایی برسد غافل می ماند و به واقع نمی توان تمرکز و ثبات را در روایت فیلم مشاهده کرد.
گزارش یک جشن ، گزارش جشنی است که کنترلی بررفت و آمد مهمانان ضیافتش نیست. عده ای با ورود خود مسیر این ضیافت را به یک سو می کشند و عده ای دیگر اصلاً معلوم نیست برای چه آمده اند و حتی هیچ توضیحی برای رفت و آمد آنان یافت نمی شود.
در این که حاتمی کیا جزء به جزء روی عناصر فیلمش کار کرده و بسیار دقیق در اجرا عمل کرده است ، هیچ شکی نیست. اگر قدم به قدم هر شخص و واقعه فیلم را بررسی کنیم به ذات و نیت آن پی می برید. اما بیننده فیلم نه چنین فرصتی دارد و نه بعضاً چنین دقتی. اصولاً فیلمی که پیوسته نباشد نمی تواند در بیان موفق باشد و این مشکلی است که گزارش یک جشن از آن رنج می برد.
از این نقایص که صرف نظر کنیم ، فیلم با بازیهای متفاوتش در کنار سکانس های جان دارش با مهر و امضای حاتمی کیا ، بن مایه فیلم را می سازند ؛ رویارویی های شخصیت ها با هم بسیار برانگیزنده احساسات است. در جای جای این فیلم کاراکترها با روبه رو شدن با هم و ردوبدل کردن دیالوگ های نابی که امروزه کمتر شنیده می شود ، تماشاگر را به وجد می آورند. اگر کیانیانِ آژانس شیشه ای را پسندید ، شما را به تماشای تکرار آن اجرای خوشایند دعوت می کنم. موسیقی فیلم اگر کار کارن همایونفر نبود ، تضمینی بر تایید این فیلم از سوی تماشاگران و منتقدین وجود نداشت. او در نقاط حساس فیلم به زیبایی ، با صدا به فریم ها جان بخشیده است. در یک کلام حاتمی کیا خواسته است که از دغدغه های جوانان و شور ونشاطی که دارند بگوید . ساخت گزارش یک جشن را هر چه که باشد به فال نیک می گیریم و امید خواهیم داشت که او در این مسیر کماکان طی طریق کند و از مردمش بگوید و حرفهای ناگفته شان.



به یاد روزهای سرنوشت


ساعات پایانی شب ،خسته و کوفته می رسم.پیدا نکردن کلید در آن تاریکی دیگر برایم عادی شده.بعد از کلی سرو کله زدن با جیبم پیداش می کنم.در را باز می کنم.به یکباره با دیدن نوری خیره کننده که سرتاسر اتاق را روشن کرده ،یکه می خورم.سابقه نداشته بود.شبیه آن نور مرموز جزیره بود.غریبانه وارد اتاق می شوم.در لابلای تابش و انعکاس این نور چند جفت چشم  برق می زنند.از آن نوع چشمهای خیره و مبهوت که چیزی غیر قابل فهم ولی جذاب می بینند.در این فضای تازه صدای دو غریبه  را می شنوم که به زبان انگلیسی با هم حرف می زنند.دیگر واقعاً یک لامپ نورانی تر از آن نور روی کله ام روشن می شود.بر می گردم سوی صدا،دو نفر را می بینم که دارند با هم جر و بحث می کنند.سر ایمان و عقیده و سرنوشت و این حرفا....

یکی شان یک مرد کچل است که  شلواری شش چیب با جلیقه ای سفید پوشیده و کلی چاقو به همراه دارد.در حالی که  با چاقویش تکه ای از انبه ای را که بدست دارد می برد با لبخند ی منحصر به فرد به مردی که روبرویش ایستاده زل می زند.درباره ی اینکه هرچیزی یک دلیلی دارد و همه ی ما یک سرنوشتی داریم حرف می زند.نمی دانم چرا !اما مجذوب این شخصیت می شوم. به حرفای او گوش می دادم که که  دوربین کمی حرکت می کند و من به یکباره در جای خودم خشکم می زند.جنگلی زیبا را می بینم که تصورش در هیچ مخیله ای نمی گنجد.از آن جاهایی که می توان گفت یک جورایی تمثالی از بهشت ندیده است.واقعاً زیبا و وصف ناپذیر است.غرق آن شده ام.انگاری که واقعاً درمیان بامبوها نشسته ام و نظاره گر گفت و گوی آن دو هستم .
 یک لحظه به خود می آیم....من کجام ؟چی شده؟این چیه ؟اینا کین؟با کلی علامت سوال لامپ اتاق را روشن می کنم تا بلکم نورکی در ذهنم رخنه کند.به طرز پیش بینی شده ای با کلی بدو بیراه و فحش روبرو می شوم و اتوماتیک وار لامپ خاموش می شود.غرق در این کنجاوی تمام نشدنی مثل همیشه خستگی از راه می رسد و با غلبه بر آن مرا راهی اتاق خواب می کند.
صبح،زود از خواب بیدار می شوم و با کوله باری از مجهولات ذهنی راهی دانشگاه می شوم.در کلاس بلادرنگ چشمان از حدقه درآمده ی آن شب را شناسایی می کنم وبه سراغشان می روم.کلی سوال به سمتشان پرت می کنم....جواب ها هم مثل ذهن هنگ کرده ی من عجیبند: لاست !
در اولین برخورد با سریال لاست آن را یک کپی ناجوانمردانه از سریال جاودانه ی جزیره ی اسرار آمیز به کارگردانی خوان آنتونیو باردم که در سال 1973 پخش شد ،یافتم.هنوز ازدیدن دوباره ی این سریال و بازی زیبای عمر شریف در نقش کاپیتان نمو لذت می برم.نمی دانم چطورسازندگان لاست به خودشان اجازه داده بودند که دست به چنین حرکتی بزنند.به هر حال لاست را سریالی پنداشتم همانند سریالهای زرد و بی کیفیتی که مثل چیپس و پفک تولید می شوند و به زور به خورد تماشاگران داده می شود.کلی به لاست و ببیندگانش می خندیدم و آنها را مسخره می کردم.(این قشنگ ترین قسمت آن دوران بود ،هنوز هم از یادآوری آن خنده ام می گیرد)
به آنها می گفتم آخر چطور ممکن است در این زمانه ی پیشرفته و با این علم و تکنولوژی عده ای در یک جزیره سقوط کنند و کسی از وجود آنها بی خبر بماند.چطور ممکن است کسی که فلج بوده در اثراین سقوط بتواند را ه برود یا اینکه چه جوری می شود که کل دنیا با فشار دادن یک دکمه سرپا مونده باشد...واقعاً خنده دار بود.بعد از مدتی متوجه شدم که نــــه! مثل اینکه یه خبرایی است..این ملت بی خودی این همه وقت نمی ذارند که بشینن اینا رو ببینند.دوستان با جدیت و اشتیاق فراوان هر شب پیگیر بودند(واقعاً فکرش را هم نمی کردم که روزی من هم همینجوری شوم).با خودم گفتم مگر این لامصب چه دارد که همه را به این شکل از کارو زندگی انداخته است.کلی در رابطه با علل محبوبیت این سریال کندو کاو می کردم ولی هر چه بیشتر می سرچیدم کمتر چیزی دستگیرم می شد.
بالاخره دل را به دریا زدم و با گرفتن چند فصل اول سریال از سردبیر محترم که رهبر لاس ...تیون دانشگاه بودند شروع کردم به دیدن این سریال عجیب و غریب ! شاید باورتان نشود اما با دیدن فصل اول  نگرش من نسبت سریالها دچار یک تحول اساسی شد.تا آن موقع به جز دیدن چند سریال کوتاه که براساس فیلمهای سرشناس ساخته شده بودند،تجربه ی چندان جدی ای در رابطه با سریال بینی و مسائل مربوط به آن نداشتم.با دیدن لاست جداً می توانم بگویم یک دید جدید نسبت به سریال بینی پیدا کردم و نظر من در رابطه با سریال ها عوض شد.پیش از آن معتقد بودم که سریال ها اساساً بی محتوا و فاقد کیفیت لازمه هستند و فقط برای روشن ماندن چراغ شبکه های تلویزونی و پرکردن برنامه هایشان ساخته می شوند.هر بار که سراغ یک سریال می رفتم با خود می گفتم: بابا بی خیال !می دونی چند فصله؟می دونی می شه جاش چندتا فیلم دید و.... به همین ترتیب منصرف می شدم.
فصل های ابتدایی سریال چیزی در حد رویا بودند.همه چیز عالی بود.سریال دارای خط داستانی محکم و استواری بود.بازیگران به نحو احسن نقش خود را بازی می کردند.لوکیشن ها غیر قابل وصف بودند(الان که سریال به پایان رسیده و با دوستان راجع به آن حرف می زنیم یکی از دلایل اصلی ما برای دیدن سریال مشاهده ی این مناظر و لذت بردن از آن است!! شاید خنده دار باشد،اما حقیقت دارد و بی شک باید سازندگان این را به خاطر انتخاب این لوکیشنهای ناب تحسین نمود).موسیقی بی نظیر مایکل کیاچینو(برنده ی اسکار)یک تنه نیمی از بار سنگین جذابیت سریال را تا انتها به دوش کشید.شاید مهمترین نکته ای که همگان در مورد آن اتفاق نظر داشتند و آن را تکرار ناپذیر می دانستند چیزی نبود جز استثنایی بودن فصل های ابتدایی لاست.
یادش به خیر 4 فصل اول سریال درعرض کمتر از 1 ماه دیدم.تجربه ای ناب بود.( متذکر شوم:به هیچ وجه سریال را فشرده نبینید،حتی اگر مقدور است همزمان با پخش آنرا ببینید تا همه جانبه و از زوایای مختلف از آن لذت ببرید).بعد از دیدن این فصول اعتراف کردم که سریال بسیار متفاوت با آن چیزی بود که من متصور بودم.واقعاً با جزیره ی اسرارآمیز خودمان کلی فرق داشت. به راستی که لاست سطح توقعات تماشگران را حول سریال بینی چندین مرتبه بالا برد،حرکتی که سریالهای زیادی قربانی آن شدند.حتی در نهایت خود لاست نیز قربانی خود شد! مبتکران این سریال درحفظ و تداوم پیشرفت کیفی سریال ناکام ماندند.
فصل پنجم را که دیدم کمی ناامید شدم....بعد از 4 فصل که غرق در زیبایی جزیره بودیم و کلی با ساکنان آن خو گرفته بودیم،سازندگان حس کردند که دیگر وقت آن رسیده است که باید به داستان سر وسامانی داد و از این سرگردانی بیرون بیاید. در آنجا بود که ما پی بردیم سریال کلی سوال به ما داده است و حالا می خواهد جواب دهد.مشکل دقیقاً از فصل پنجم شروع شد.به جرات می توانم بگویم بزرگترین اشتباه سازندگان همین حرکت بود.یکی از اساسی ترین فاکتورهای موفقیت لاست(تا فصل 5) همین داستان پیوسته گنگ آن بود.شاید اگر همگان می دانستند که سریال به کدامین سو پیش خواهد رفت با همان 4 فصل به پایان یافته شدن سریال رضایت می دادند.طی فصل پنجم تقریباً همه چیز روانه ی سراشیبی افول شد.بازیگران دیگر خودشان نبودند،سرگردان و حیران خط به خط نوشته ی نویسنده ی سریال حرکت می کردند.دیگر خبری از آن تراولینگ های بی نظیر در لابلای جنگل ها نبود.داستان ثبات خود را از دست داد.همه چیز پیچیده شده بود. نویسندگان تازه فهمیده بودند که دست به ساخت چه پروژه ی عظیمی زده اند.واقعاً سریال دچار یک افت ناگهانی شد.به هر حال فصل پنجم هم به پایان رسید.4 ماه تا فصل بعدی فاصله بود...تحمل آن همه انتظارسخت بود.هر روز پیگیر اخبار مربوط به فصل ششم بودم.سازندگان وعده داده بودند که به مجهولات پاسخ داده می شود.می گفتند یک پایان رویایی در انتظار طرفداران است.خوشحال بودم که بالاخره سریال به پایان می رسد وپاسخ همه ی سوالات داده می شود.اما در سوی دیگرنارحت بودم که سریال به پایان می رسد.دیگر درکجای دنیا مثل آن جزیره پیدا می شد.دیگر در کدام سریال مثل جان لاک پیدا می شد.جدایی از شخصیتهای دوست داشتنی همچون دزموند،هوگو یا جک برایم دشوار بود.
بالاخره فصل ششم هم پخش شد.قابل پیش بینی بود.... پایان سریال بسیار مایوس کننده بود.در یک کلام افتضاح بود.همه چیز ماست مالی شد.البته قطعاً غیر از این هم نمی توانست اتفاق دیگری بایفتد.لاست آنقدر بزرگ شده بود که نمی شد با شش فصل به آن پایان داد.اما خب از جهاتی پابان برای طرفداران جالب و دوست داشتنی بود.سازندگان با یک حقه(به نظر من)یک پایان دراماتیک ترتییب دادند تا همگان غرق در احساسات شوند و از اصل مطلب غافل شوند.
 به هر حال پس از طی فراز و نشیب های فراوان به نقطه ی پایانی رسیدیم.چه بخواهیم چه نخواهیم لاست تمام شد .دیگر خبری از چهارشنبه های داغ نیست ، دیگر خبری از هیجان برای یه سوال جدید یا یه جواب جدید نیست ، لاست به خاطره ها پیوست ، از الان به بعد باید با خاطره هایی که از لاست برای خودمان ساختیم لذت ببریم.خاطره هایی که تا عمر داریم از ما جدا نمی شوند.لاست تمام شد و دیگربعد از آن خبری از مجادله های دیدنی لاک و جک نیست،دیگر جان لاک کنار دریچه نیست،دیگر خبری از جانفشانی های جک نیست،دیگر دزموند بین زمانها پیاده روی نمی کند.واقعاً جدایی از این جزیره با آن همه خاطرات سخت است اما خب هرچیزی روزی به سرانجام  خود می رسد.

                                 .............................................

 پ.ن یک - مدتی است که دل تنگ جزیره و آدم هایش شده ام ،حتی بچه های فرندز هم که خنده را یکسره به آدم می دهند هم جای آنها را پر نمی کند ! راست می گویند که عشق اول چیز دیگری ست....
پ.ن دو - این مطلب مربوط به دوره ای بسیار کهن است ! همان دورانی که تب لاست بی داد می کرد و عده ای حتی از فرط بی لاستی جان می دادند ! 
پ.ن سه - چند وقتی می شود که دوبله سریال لاست وارد بازار شده و هر هفته تکمیل می شود ، من نه دیده ام و نه خریده ام  و به شدت به ساکنین جزیره هشدار می دهم این سری را نخرید و خاطرات خوش خود را دستی دستی به باد ندهید! البته خدای ناکرده قصد نداریم تجارت فرهنگی مملکت را زمین بزنیم ! 

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

می پرسم دل خوش سیری چند ؟

تابستانی بود و حال و هوای سرحالش که آفتاب صبحش که طلوع می کرد ما را در خوشی هایش تا شب غرق می کرد.هر چه بود بی غم بود و بی غصه ؛ اصلا نمی دانستیم دل تنگ سیری چند است ! آن روزها تا مادر، سروقتمان نمی آمد و برق میکروی سفید را با کلی غر زدن از برق نمی کشید آنقدر " قارچ خور" بازی می کردیم که اژدهای آخر بازی هم به آزادی شاهزاده رضایت می داد.اگر از کسی در بازیها شکست می خوردیم کمی اخم می کردیم وبعدش دوباره شروع ! غم هایمان هم ساختگی بود و فرح بخش ! شبهای آن روزها را با پاگنده و لوکش سر می کردیم و روزهایش را با حکایات حسن کچل و ملای همیشه سر به هوا ؛عصر هم که می شد زمین و زمان را هم اگر به هم می دوختند عمراً ما و جعبه جادو را می توانستند از هم جدا کنند. به قولی خوشی زده بود زیر دلمان و نمی خواستیم تمامش کنیم.از آن زمان آنقدر گذشته که من هم نمی دانم چه پیش آمد که سر از این زمانه در آوردم.شاید همان روزها خدا غم ها را از دل ما خالی می کرد و کناری می گذاشت که دل تنگ نباشیم و جز خوشی چیزی نبینیم! هر چه بود تمام شد ،حداقل برای ما جماعت مدیکال استیودنت که دیگر خیلی وقت است لمس یک تعطیلی بی دغدغه و آرام طلسم شده است. شما را نمی دانم اما سخت دلتنگ یک تابستان پت و پهن هستم آنقدر پهن که بشود یک دنیا را با لذت و حوصله دید ! مثل آن دوران ، با خوشی ، بی غم !


پی نوشت : تصور کنید سر شب است و باید تا صبح مجله را آماده کنید بدهید دست جماعت مدیکال استیودنت که بروند تابستان خوش داشته باشند ! آدم غصه اش می گیرد از خوشی تابستان برای قشر محروم می نویسد !

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

شاید شروع شود !

اصلا فکرش را هم نمی کنم که قرار است شروع کنم ! این روزها سخت سرم شلوغ است ! بله سرم ! آنقدر فکر می لولد توی این اسکال لامذهب که نمی گذارد قدم از قدم بردارم ! اما خب غروب جمعه است و دل گیری اش و عجیب نیست که آدم حتی برای تفرح روح و آسایش تن خود را از طبقه سوم  این اتاقی که الان پست آغازین در آن  نگاریده می شود رها کند !  قرار بود که سه سال پیش هر آنچه در سر می پروراندم یه جایی دسته بندی کنم و به روشی باد سر را خالی کنم ! نوشتن که همچون جدال شوالیه برگمن برای من شبیه مرگ سون سیل بود که باید هر از چند گاهی یک حرکت شطرنج منشانه میزدم تا دمی مرا رها کند ! فکر ثبت آثار! پیوسته همراه بود تا که درگیر این فیس بوک روزگار شدم و به قولی دل بسته شدیم و نداستیم که این شیطان است! نتوانستم مشغولیات ذهنی ام را به درستی در آنجا وارد کنم و البته باعث شد تا این لحظه که اگر غروب دل انگیز نبود نتوانم در این مکان حاضر باشم ! باری این چند وقت فرصت کردم و وبلاگ های بسیاری دیدم و یک دل سیر ایده های ناب از دل آنها بیرون کشیدم و به قول دوستان دست به یک سرقت ناب ادبی زدم ! البته همیشه گفته ام که تقلید اگر درست و هنرمندانه باشد جای تقدیر هم دارد .البته کار من اصلا شامل این موارد نمی شود و قصد هم ندارم بگویم که کارم نوعی اقتباس است! من فقط می خواهم کاری نکنم که دیگران کردند! درس گرفتن بله! یک سری اشکالات به دوستان وارد بود که امیدواریم ما مرتکب آن نشویم.
دراین مکان قصد دارم به نحوی که هم شما راضی باشید و هم من آرامش یابم خلاصه ای از آنچه که در سرم می گذرد را به صحنه بیاورم و از این راه دو طرف سودی را عاید شود .زور نوشت ! کتاب ، فیلم، موسیقی، بازی، کیف ،تاکسی، دانشگاه ،سرکوچه خواب، دوست ،هواپیما ،دشمن، راهرو ،جنگ ،دریا ،دیوانه، مرد، زشت ،زیبا، و هزار چیز دیگر که درسر نمی گنجد را می توانید در اینجا ببینید.امیدوارم اسیر وادی بازگشت و تکرار نشوم که سخت است آرزده کردن دل مردم !


فعلا زحمت را کم می کنم
اگر عمری باقی بود بازهم دیدار !